خدایا اگر ما بد کنیم ٬ تو را بنده های خوب بسیار است ٬ تو اگر مدارا نکنی ما را خدای دیگر کجاست
کودکی لب ساحل بازی می کرد و کفشهایش را کنار آب گذاشته بود که موجی آمد لنگه کفشهایش را با خود برد گریه کنان روی ماسه ها نوشت: دریا دزد کفشهای من است مردی که از دریا ماهی می گرفت روی ماسه نوشت: دریا سخاوتمندترین سفره دنیا ست موجی آمد و نوشته های هردو را پاک کرد و این پیام را بجا گذاشت: برداشت دیگران درمورد خود را با وسعت خویش حل کن تا دریا باشی ....
+ نوشته شده در چهارشنبه سی و یکم خرداد ۱۳۹۱ ساعت 14:49 توسط سمیه
|
من که می دانم شبی ، عمرم به پایان می رسد نوبت خاموشیِ من ، سهل و آسان می رسد من که می دانم که تا ، سرگرم بزم هستی ام مرگ ویرانگر چه بی رحم و شتابان می رسد
پس چرا ، پس چرا عاشق نباشم ، پس چرا عاشق نباشم من که می دانم به دنیا اعتباری نیست نیست بین مرگ و آدمی قول و قراری نیست نیست من که میدانم اجل ، ناخوانده و بی دادگر سرزده می اید و راه فراری نیست نیست پس چرا ؟ پس چرا عاشق نباشم ؟ پس چرا عاشق نباشم ؟
من که می دانم شبی ، عمرم به پایان می رسد نوبت نوبتِ خاموشیِ من ، سهل و آسان می رسد پس چرا ؟ پس چرا عاشق نباشم ؟ پس چرا عاشق نباشم ؟ پس چرا ؟ پس چرا عاشق نباشم ؟ پس چرا عاشق نباشم ؟