کودکی لب ساحل بازی می کرد و کفشهایش را کنار آب گذاشته بود که موجی آمد لنگه کفشهایش را با خود برد 
گریه کنان روی ماسه ها نوشت: دریا دزد کفشهای من است 
مردی که از دریا ماهی می گرفت روی ماسه نوشت: 
دریا سخاوتمندترین سفره دنیا ست
موجی آمد و نوشته های هردو را پاک کرد و این پیام را بجا گذاشت:
برداشت دیگران درمورد خود را با وسعت خویش حل کن تا دریا باشی ....

آنقدر مشغول بزرگ شدن هستيم
که
گاهي فراموش ميکنيم
پدر و مادرمان در حال پير شدن هستند...:(

گر می نخوری طعنه مزن مستانرا
بنیاد مکن تو حیله و دستانرا
تو غره بدان مشو که می مینخوری
صد لقمه خوری که می غلام‌ست آنرا