خدا هست

ماه من ، غصه چرا ؟!
آسمان را بنگر ، که هنوز، بعد صدها شب و روز
مثل آن روز نخست
گرم وآبی و پر از مهر ، به ما می خندد !
یا زمینی را که، دلش ازسردی شب های خزان
نه شکست و نه گرفت !
بلکه از عاطفه لبریز شد و
نفسی از سر امید کشید
ودر آغاز بهار ، دشتی از یاس سپید
زیر پاهامان ریخت ،
تا بگوید که هنوز، پر امنیت احساس خداست !
ماه من غصه چرا !؟!
تو مرا داری و من
هر شب و روز ،
آرزویم ، همه خوشبختی توست !
ماه من ! دل به غم دادن و از یاس سخن ها گفتن
کارآن هایی نیست ، که خدا را دارند ...
ماه من ! غم و اندوه ، اگر هم روزی، مثل باران بارید
یا دل شیشه ای ات ، از لب پنجره عشق ، زمین خورد و شکست،
با نگاهت به خدا ، چتر شادی وا کن
وبگو با دل خود ،

که خدا هست ، خدا هست !
او همانی است که در تار ترین لحظه شب، راه نورانی امید
نشانم می داد ...
او همانی است که هر لحظه دلش می خواهد ، همه زندگی ام ،
غرق شادی باشد ....
ماه من !
غصه اگر هست ! بگو تا باشد !
معنی خوشبختی ،
بودن اندوه است ...!
این همه غصه و غم ، این همه شادی و شور
چه بخواهی و چه نه ! میوه یک باغند
همه را با هم و با عشق بچین ...
ولی از یاد مبر،
پشت هرکوه بلند ، سبزه زاری است پر از یاد خدا
و در آن باز کسی می خواند ،
که خدا هست ، خدا هست
و چرا غصه ؟1 چرا !؟!


ماجرای دزد و مامون و برخورد امام رضا (ع)

أمون روزهای دوشنبه و پنجشنبه را اختصاص به رسیدگی به کارهای مردم داده بود، در این روزها امام رضا (علیه السلام) را در طرف راست خود می نشاند.

محمد بن سنان می گوید در یکی از همان روزها من در خدمت علی بن موسی الرضا (علیه السلام) بودم. به مأمون گفتند مردی از صوفیه دزدی کرده دستور داد او را حاضر کردند همینکه چشمش به او افتاد آثار زهد و پارسایی از لباس و جامعه اش آشکار بود و اثر سجده در پیشانی او مشاهده می شد. گفت چه زشت است با این ظاهر شایسته و آثار زهد چنین عمل زشت و دزدی از تو سر زند!

آن مرد جواب داد این کار را من از روی اضطرار انجام داده ام چون حق مرا از خمس و غنیمت ندادی مجبور به دزدی شدم.

مأمون گفت: تو در خمس و غنیمت چه حقی داری؟ جواب داد خداوند خمس را در این آیه به شش قسمت تقسیم کرده است:

وَاعْلَمُوا اُنَّما غَنِمْتُمْ مِنْ شَئی فَاَنَّ لِلِّه خُمُسَهُ وَلِلرَّسُولِ وَلِذِی الْقُرْبی وَالْیَتامی و الْمَساکِینِ و ابْنِ السَّبیلِ[۵]

در این غنیمت نیز همین شش قسمت موجود است:

ما اَفاءَ اللهُ عَلی رَسُولِهِ مِنْ اَهْلِ القُری فَلِلّهِ وَ لِلرَّسُولِ وَلِذِی القُرْبی وَالْیَتامی وَالْمَساکِینِ وَابْنِ السَّبِیلِ کَیْ لایَکُونَ دَوْلَهً بَیْنَ الْاَغنیاءِ مِنْکُم[۶]

در هر دو آیه سهمی برای کسی که از وطن دور افتاده ابن السبیل و سهمی برای فقرا قرار داده من هم ابن سبیل هستم و هم فقیر تو حق مرا ندادی.

مأمون گفت می خواهی با این یاوه سرایی هایت حدی از حدود خدا را درباره دزد ترک کنم.

پاسخ داد اول خودت را پاک کن و حد برخود جاری نما آنگاه به دیگری بپرداز و او را پاک کن و اقامه حد نما.

مأمون رو به علی بن موسی الرضا (علیه السلام) نموده پرسید شما چه می فرمایید. آنجناب فرمود این مرد می گوید تو دزدی کرده ای من هم دزدی نموده ام. از پاسخ امام رضا (علیه السلام) مأمون بی اندازه خشمگین شد رو به آن مرد کرده گفت به خدا قسم دستت را جدا خواهم کرد، مجرم در جواب او گفت چگونه دست مرا قطع می کنی با اینکه بنده من هستی. مأمون پرسید: من از کجا بنده تو شده ام جواب داد: زیرا مادرت را از بیت المال مسلمانان خریداری کرده اند تو بنده هر مسلمانی هستی که در شرق و غرب جهان زندگی می کند مگر آنکه آزادت کنند و من تو را آزاد نکرده ام. از طرفی متصدی خمس شده ای و حق آل پیامبر (صلی الله علیه و آله) را نمی دهی و هم حق من و امثال من را مانع شده ای. دیگر اینکه کسی که ناپاک است مانند خود را نمی تواند پاک کند باید شخص پاک دیگری او را تطهیر نماید.

آنکس که بر گردنش حدی است نمی تواند حد خدا بر دیگری جاری نماید مگر اینکه اول برخود جاری سازد مگر نشنیده ای خداوند می فرماید:

اَتَأمرونَ النّاسَ بِالْبِرِّ وَ تَنْسَوْنَ اَنْفُسَکُمْ وَاَنْتُمْ تَتْلُونَ الکِتابَ اَفْلا تَعْقِلُونَ[۷]

مردم را به نیکی وادار می کنید ولی خود را فراموش کرده اید با اینکه کتاب خدا را می خوانید آیا اندیشه و تعقل نمی کنید.

مأمون به حضرت رضا (علیه السلام) عرض کرد درباره این مرد چه می فرمایید.

امام ـ علیه السلام ـ فرمود: خداوند در قرآن به پیغمبر اکرم (صلی الله علیه و آله) می فرماید:«فَلِلّهِ الْحُجَّهُ الْبالِغَهُ»[۸]

از برای خداست استدلال رسا و محکم. این حجت و استدلال همان است که اگر به جاهلی هم برسد آن را با جهلش در می یابد. چنانکه عالم نیز به علم و دانش خویش متوجه آن می شود به هر حال دنیا و آخرت با استدلال و برهان استوار است. این مرد برای تو خوب استدلال کرد.

مأمون دستور داد او را آزاد کردند و چندی از مردم کنار گرفت و در فکر از بین بردن حضرت رضا (علیه السلام) بود و بالاخره هم جنایت بزرگ یعنی کشتن امام (علیه السلام) را انجام داد

شهادت  این اما بزرگوار به همه ی دوستای عزیزم تسلیت باد

رحلت آخرین پیام آور صلح و دوستی و شهادت فرزند پاکش به همه شما دوستان عزیز تسلیت باد

 

من این شعرو خیلی دوست دارم شمام بخونیدش

دید موسی یک شبانی را به راه

                                 کاو همی گفت:ای خدا و ای اله

تو کجایی تا شوم من چاکرت

                                 چارقت دوزم کنم شانه سرت

دستکت بوسم بمالم پایکت

                                وقت خواب آید بروبم جایکت

ای فدای تو همه بزهای من

                                 ای به یادت هی هی وهی های من

زین نمط با یار می گفت آن شبان

                                گفت موسی با که هستی ای فلان؟

گفت با آن کس که ما را آفرید

                                 این زمین و چرخ از او آمد پدید

گفت موسی:های خیره سر شدی

                                خود مسلمان ناشده کافر شدی

...گفت: ای موسی دهانم دوختی

                                وز پشیمانی تو جانم سوختی

جامه را بدرید و آهی کرد تفت

                                سر نهاد اندر بیابان و برفت

وحی آمد سوی موسی از خدا

                                 بنده ی مارا زما کردی جدا

تو برای وصل کردن آمدی

                                 نی برای فصل کردن آمدی

هر کسی را سیرتی بنهاده ام

                                هر کسی را اصطلاحی داده ام

در حق او مدح و درحق تو ذم

                                در حق او شهد و در حق تو سم

من نکردم خلق تا سودی کنم

                               بلکه تا بر بندگان جودی کنم

ملت عشق از همه دین ها جداست

                               عاشقان را ملت و مذهب خداست

چون که موسی این عتاب از حق شنید

                               در بیابان در پی چوپان دوید

عاقبت در یافت او را و بدید

                              گفت مژده ده که دستوری رسید

هیچ آدابی و ترتیبی مجوی

                             هر چه می خواهد دل تنگت بگوی

خود شناسی و خدا شناسی

کعبه را گفتم تو از خاکی من از خاک        

 چــرا بايــد به دور تو بگردم

  ندا آمد تو با پــا آمــدی بايــد بگـــردی       

 برو با دل بيا، تا من بگردم

 

وقتی کودکی متولد می شود اگر او را در زندان کوچکی بزرگ کنیم ، دنیای او به همین زندان ختم می شود ، با در و دیوار آن انس می گیرد و تمام دنیای او همین حصار کوچک است و چه بسا که به این دنیای کوچک چنان عشق و علاقه ای پیدا می کند که دوست ندارد به بیرون حصار قدم بگذارد و حتی فکر رفتن آن طرف او را ناراحت می کند زیرا شناختی از بیرون حصار ندارد .
حال اگر این کودک در سن 18 سالگی بتواند یک آجر از دنیای کوچک و تنگ و تاریک خود را بردارد و آن طرف را ببیند تازه متوجه می شود که چه دنیای بزرگتر و بهتری در انتظار اوست بنابراین دیگر از پا نمی نشیند و تلاش می کند تا خود را از این حصار نجات دهد .
خود شناسی یعنی همین از حصار کوچک تن گذشتن و رسیدن به دنیای حقیقی اگر ما بتوانیم قسمت کوچکی از دنیای ماورایی را با استفاده از خود شناسی و خدا شناسی درک کنیم دیگر دلمان به این دنیا بند نمی شود و مدام هوای عالم بالا را می کند و بالطبع برای رسیدن به آن دنیا و درک لذت های آن تلاش می کند  . مثل کسی که از شوق سفری که در پیش دارد  از مدت ها قبل تدارک آن را می بیند و هر لحظه که به زمان مسافرت نزدیکتر می شود شاداب تر می گردد …

فرشته ی بیکار

روزي مردي خواب عجيبي ديد . ديد كه رفته پيش فرشته ها و به كارهاي آنها نگاه مي كند . هنگام ورود ،‌ دسته بزرگي از فرشتگان را ديد كه سخت مشغول كارند و تند و تند نامه هايي را كه توسط پيكها از زمين مي رسند ، باز ميكنند و آنها را داخل جعبه هايي مي گذارند .
مرد از فرشته اي پرسيد :‌ شما داريد چكار مي كنيد ؟ فرشته در حالي كه داشت نامه اي را باز مي كرد ،‌ گفت : اينجا بخش دريافت است و ما دعاها و تقاضاهاي مردم از خداوند را تحويل مي گيريم .
مرد كمي جلوتر رفت . باز دسته بزرگي از فرشتگان را ديد كه كاغذهايي را داخل پاكت مي كنند و آنها را توسط پيك هايي به زمين مي فرستند .
مرد پرسيد شماها چكار مي كنيد ؟‌
يكي از فرشتگان با عجله گفت : ‌اينجا بخش ارسال است ،‌ ما الطاف و رحمتهاي خداوند را براي بندگان به زمين مي فرستيم .
مرد كمي جلوتر رفت و يك فرشته را ديد كه بيكار نشسته .
مرد با تعجب از فرشته پرسيد :‌ شما اينجا چكار مي كنيد و چرا بيكاريد ؟‌
فرشته جواب داد :‌ اينجا بخش تصديق جواب است . مردمي كه دعاهايشان مستجاب شده ، بايد جواب بفرستند ولي فقط عده بسيار كمي جواب مي دهند .
مرد از فرشته پرسيد : مردم چگونه مي توانند جواب بفرستند ؟
فرشته پاسخ داد : ‌بسيار ساده ، ‌فقط كافيست بگويند : “خدايا شكر “

                

داستان خداشناسی درخت

كوله ‌پشتي‌اش‌ را برداشت‌ و راه‌ افتاد. رفت‌ كه‌ دنبال‌ خدابگردد؛ و گفت: تا كوله‌ام‌ از خدا پر نشود برنخواهم‌ گشت.نهالي‌ رنجور و كوچك‌ كنار راه‌ ايستاده‌ بود.مسافر با خنده‌اي‌ رو به‌ درخت‌ گفت: چه‌ تلخ‌ است‌ كنار جاده‌ بودن‌ و نرفتن؛ و درخت‌ زير لب‌ گفت: ولي‌ تلخ‌ تر آن‌ است‌ كه‌ بروي‌ و بي‌ رهاورد برگردي. كاش‌ مي‌دانستي‌ آن‌چه‌ در جست‌وجوي‌ آني، همين‌جاست. مسافر رفت‌ و گفت يك‌ درخت‌ از راه‌ چه‌ مي‌داند، پاهايش‌ در گِل‌ است، او هيچ‌گاه‌ لذت‌ جست‌وجو را نخواهد يافت. و نشنيد كه‌ درخت‌ گفت: اما من‌ جست‌وجو را از خود آغاز كرده‌ام‌ و سفرم‌ را كسي‌ نخواهد ديد؛ جز آن‌ كه‌ بايد. مسافر رفت‌ و كوله‌اش‌ سنگين‌ بود هزار سال‌ گذشت، هزار سالِ‌ پر خم‌ و پيچ، هزار سالِ‌ بالا و پست. مسافر بازگشت . رنجور و نااميد. خدا را نيافته‌ بود، اما غرورش‌ را گم‌ كرده‌ بود. به‌ ابتداي جاده‌ رسيد. جاده‌اي‌ كه‌ روزي‌ از آن‌ آغاز كرده‌ بود. درختي‌ هزار ساله، بالا بلند و سبز كنار جاده‌ بود. زير سايه‌اش‌ نشست‌ تا لختي‌ بياسايد. مسافر درخت‌ را به‌ ياد نياورد. اما درخت‌ او را مي‌شناخت. درخت‌ گفت: سلام‌ مسافر، در كوله‌ات‌ چه‌ داري، مرا هم‌ ميهمان‌ كن. مسافر گفت: بالا بلند تنومندم، شرمنده‌ام، كوله‌ام‌ خالي‌ است‌ و هيچ‌ چيز ندارم. درخت‌ گفت: چه‌ خوب، وقتي‌ هيچ‌ چيز نداري، همه‌ چيز داري. اما آن‌ روز كه‌ مي‌رفتي، در كوله‌ات‌ همه‌ چيز داشتي، غرور كمترينش‌ بود، جاده‌ آن‌ را از تو گرفت. حالا در كوله‌ات‌ جا براي‌ خدا هست. و قدري‌ از حقيقت‌ را در كوله‌ مسافر ريخت. دست‌هاي‌ مسافر از اشراق‌ پر شد و چشم‌هايش‌ از حيرت‌ درخشيدو گفت: هزار سال‌ رفتم‌ و پيدا نكردم‌ و تو نرفته‌اي، اين‌ همه‌ يافتي! درخت‌ گفت زيرا تو در جاده‌ رفتي‌ و من‌ در خودم. و پيمودن‌ خود، دشوارتر از پيمودن‌ جاده‌هاست .

                                                  

لحظات شادی خدا را ستایش کن
لحظات سختی خدا را جستجو کن
لحظات آرامش خدا را مناجات کن
لحظات درد آور به خدا اعتماد کن
....و در تمام لحظات خداوند راشکر کن

چیزی برای نگرانی وجود نداره

فقط دو چیز وجود داره كه نگرانش باشی: اینكه سالمی یا مریضی.
اگر سالم هستی، دیگه چیزی نمونده كه نگرانش باشی؛
اما اگه مریضی، فقط دو چیز وجود داره كه نگرانش باشی: اینكه دست آخر خوب می شی یا می میری.
اگه خوب شدی كه دیگه چیزی برای نگرانی باقی نمی مونه؛
اما اگه بمیری، دو چیز وجود داره كه نگرانش باشی: اینكه به بهشت بری یا به جهنم.
اگر به بهشت بری، چیزی برای نگرانی وجود نداره؛
ولی اگه به جهنم بری، اون قدر مشغول احوالپرسی با دوستان قدیمی می شی كه وقتی برای نگرانی نداری!
پس در واقع هیچ وقت هیچ چیز برای نگرانی وجود نداره!!
امیدوارم همیشه سلامت و شاد باشی

                 

 

هرچه از روشنی و سرخی داریم ، برداریم 

در کنار هم نشینیم و بگذاریم

که دوستی ها

سدی باشد در برابر تاریکی ها

نسیم و شاد باشیم و بگویم و بخندیم

بگذاریم هرچه تاریکی است

هرچه سرما و خستگی است

تا سحر از وجود مان رخت بر بندد

تا صبح شب یلدا بیداری را پاس داریم و

سرخی انار را اسلحه ای سازیم

برای نبرد با ظلمت

تا صبح راهی دراز است

یلدارا به پاس فرصت کوتاه با هم بودن و شاد بودن شکر می گویم شادی همه ی شما را آرزو مندم

یلدا میمون باد

میتونید برای اینکه بدونید یلدا اصلاً چیه تشریف ببرید ادامه مطلب

ادامه نوشته

زرنگی پیر زن

جوانی می خواست زن بگیرد به پیرزنی سفارش کرد تا برای او دختری پیدا کند. پیرزن به جستجو پرداخت، دختری را پیدا کرد و به جوان معرفی کرد وگفت این دختر از هر جهت سعادت شما را در زندگی فراهم خواهد کرد.

جوان گفت: شنیده ام قد او کوتاه است.
پیرزن گفت: اتفاقا این صفت بسیار خوبی است، زیرا لباس های خانم ارزان تر تمام می شود

جوان گفت: شنیده ام زبانش هم لکنت دارد
پیرزن گفت: این هم دیگر نعمتی است زیرا می دانید که عیب بزرگ زن ها پر حرفی است اما این دختر چون لکنت زبان دارد پر حرفی نمی کند و سرت را به درد نمی آورد

جوان گفت: خانم همسایه گفته است که چشمش هم معیوب است
پیرزن گفت: درست است ، این هم یکی از خوشبختی هاست که کسی مزاحم آسایش شما نمی شود و به او طمع نمی برد.

جوان گفت: شنیده ام پایش هم می لنگد و این عیب بزرگی است
پیرزن گفت: شما تجربه ندارید، نمی دانید که این صفت ، باعث می شود که خانمتان کمتر از خانه بیرون برود و علاوه بر سالم ماندن، هر روز هم از خیابان گردی ، خرج برایت نمی تراشد

جوان گفت: این همه به کنار، ولی شنیده ام که عقل درستی هم ندارد
پیرزن گفت: ای وای، شما مرد ها چقدر بهانه گیر هستید، پس یعنی می خواستی عروس به این نازنینی، این یک عیب کوچک را هم نداشته باشد.

احمد شاملو